مأمون، امروز کجاست؟

سلطان مهربانی! پادشاه میهماننوازی! ذات نور! منبع گرما! آفتابتر از آفتاب! تجلی طلوع! صاحب کرامت! مولد جود! سرچشمه رضا! شرط توحید! قلعه دین! ضامن آه و آهو! حضرت خوبیها! اصلا دلم صحن انقلابت را خواست آقاجان! و مگر نه آنکه پناه را باید از ولینعمت جست؟! و مگر نه آنکه شما، ولینعمت مایی؟! یا ثامنالائمه! سالها پیش، در صحن انقلاب، از فرمانده جانبازی میشنیدم که میگفت: «زمان جنگ، هروقت گره به کار جبهه میخورد، خرجش یک مشهد بود! با همان لباس خاکی، میآمدیم اینجا، درست همینجا و مشکلات را به ولینعمت خود میگفتیم! کنار همین سقاخانه، با چند تا رفیق عکس داشته باشم که بعدها به شهادت رسیدند، خوب است؟!» الان که پای این متن نشستهام، شاید آن جانباز هم شهید شده باشد! ویلچری بود و قطع نخاع اما یا شمسالشموس! ولینعمت اگر شما باشی، قطع امید ممکن نیست! الحق که برای نعمت رضایت خداوند از آدمی هم، شما ولی هستی که مالک مقام رضایتی! و چقدر منت الهی بر سر ما بلند است که از تمام اهل بیت، رضای ایشان قدم به این سرزمین گذاشته! باشد که استعارهای باشد از رضایت اهل بیت از ما! از ما، که چه وقت جنگ و چه غیر از آن، پناهگاهی جز صحن انقلاب نداشتیم! السلامعلیک یا علیبن موسیالرضا! نمیدانم در این سلام، چه رازی نهفته است که اینهمه دل آدمی را تنگ میکند برای مشهدالرضا! برای سقاخانه! برای پنجره فولاد! برای صحن قدس! برای دارالولایه! و برای صوت دلنشین قرآن که همیشه خدا در مسجد گوهرشاد، جاری است! آقاجان! هم آفتابتر از آنی که ما عاشقانت بشناسیمت، هم بالاتر از آنی که مغرضان بتوانند خاک بر بلندای معرفتت بنشانند! آقاجان! ما اصحاب چرخ ویلچر همان جانبازیم و اعلام برائت میکنیم از هتاکان! شما خود بهتر از ما میدانی که چقدر عاشقت بودهایم! قصه برمیگردد به دوران کودکی! به همیشه! به دیروز و امروز و فردا! و به سلامهایمان و عرض ادبهایمان در بابالجواد پر از خاطره! اصلا بگذار دوباره بنویسم؛ «السلام علیک یا علیبن موسیالرضا»! آقاجان! هدف گرفتهاند این مهر و محبت را لیکن نمیدانند ما حتی ماه و خورشید و ستارهها را نیز در سایه شما میبینیم! هر سحر، اول از همه، این آفتاب است که با دیدن بارگاه رضوی، تاب از دست میدهد و مجنون میشود و از اشراقیترین جای مشرق، عرض میکند؛ «السلام علیک یا علیبن موسیالرضا»! آقاجان! اگر قرار بود دسیسهها کارگر افتد، گمانم مأمون، سیاستمدارتر از این جماعت پلید افسادطلب بود! اما خدای شما، همان خدایی بود که موسی را در خانه فرعون بزرگ کرد! آری! مأمون در کاخ لابد بزرگ خود، نه فکر بزرگتری خدا را کرده بود، نه فکر زیرکتری شما را! بیچاره توهم زده بود شما ولیعهد اویی اما شما ولیعهد آدمی! تمام آدم! و تمام آدمیت! از ازل تا ابد! کجاست الان مأمون؟! این، عاقبت تبعید نور است! و جنگ با روشنایی! از مدینه تا مشهد و از جنوب تا شمال و از غرب تا شرق و از زمین تا آسمان، هر جا ندای توحید بلند است، یعنی «السلام علیک یا علیبن موسیالرضا»! تحویلبگیر جناب مأمون، فرجام کارت را! دقیقا میخواستی از شعاع همین عشق بکاهی! الان هم نقشه همین است، لیکن قطعا عاقبتی جز عاشقتر شدن ما نسبت به امام رئوف در پی ندارد! پس اینبار عاشقانهتر مینویسم؛ «السلام علیک یا علیبن موسیالرضا»! دعا کن برای ما آقاجان! بد دردی است تنهایی! شما چشیدهای غم غربت را! دیری است امام خود را ندیدهایم! گره افتاده در کار بشر! دعا کن برای ظهور، آقاجان...